نقطه‌ کورِ اهمیتِ شخصی

یک خطای فکری عظیم وجود دارد که همه‌ی ما، هر روز، مرتکب می‌شویم. نمی‌دانم چه نامی بر آن بگذارم — شاید «حماقت آماری» واژه‌ی خوبی باشد. این خطا همه‌چیز را مسموم می‌کند. این همان باور عمیق و ابلهانه‌ای است که ما از آن چیزی که به آن می‌نگریم، جداییم. ما به نوعی خود را قانع می‌کنیم که دوربین هستیم، نه بخشی از تصویر. و وقتی فراموش می‌کنی که خودت هم در تصویر هستی، به نتایجی خواهی رسید که مطلقا جنون‌آمیز هستند.

بگذارید حکایتی را برایتان بازگو کنم، چرا که اصل مطلب را به خوبی بیان می‌کند.

دانشمندانی را تصور کنید که بیرون از شهر رفته‌اند تا روی گورخرها مطالعه کنند. اما نمی‌توانند. خطوط راه‌راهِ باعث آشفتگی در تشخیص گورخرها از یکدیگر می‌شود. آن‌ها باید یک حیوان را ردیابی کنند. پس به این نتیجه می‌رسند که بسیار خب، یکی از آن‌ها را علامت‌گذاری می‌کنیم. پس به دنبال گورخر بیچاره‌ای می‌دوند که از گله عقب مانده و یک علامت قرمز بزرگ و واضح بر پهلویش می‌زنند. حالا بالاخره می‌توانند داده‌هایشان را جمع‌آوری کنند.

اما حتی پیش از آنکه اولین دفترچه را باز کنند، ناگهان شیرها حمله می‌کنند. و شیرها کدام گورخر را شکار می‌کنند؟ گورخر علامت‌دار… انگار هر بار همین اتفاق می‌افتد.

دانشمندان با تاسف به اردوگاه برمی‌گردند و نتیجه می‌گیرند که: «ما اشتباه کردیم. رنگ قرمز، استتار را از بین برد. ما آن گورخر را به کام مرگ فرستادیم. مداخله‌ی ما علت مرگش بود.»

و درست همین‌جا، آن حماقت آماری رخ می‌دهد. آن‌ها یک همبستگی عظیم را با علت اشتباه گرفتند.

صادقانه از خودتان بپرسید: آن‌ها از نظر فیزیکی قادر به گرفتن کدام گورخر بودند؟

نه سریع‌ترینشان. نه قوی‌ترینشان. نه آن گورخر باهوشی که درست در میان هسته‌ی محافظت‌شده‌ی گله می‌ماند. آن‌ها تنها می‌توانستند گورخری را بگیرند که از پیش آسیب‌پذیر بود، از پیش در حاشیه‌ی گله قرار داشت، و از پیش کمی کندتر از بقیه بود. توانایی دانشمندان برای علامت‌گذاری حیوان، خود گواه ضعف آن حیوان بود.

رنگ قرمز، علتِ ضعف گورخر نبود. رنگ قرمز در واقع ضعفی را که از قبل وجود داشت، برجسته کرد. اگر آن‌ها علامت‌گذاری‌اش نکرده بودند، شیرها باز هم همان را انتخاب می‌کردند. چرا؟ چون شیرها، درست مانند دانشمندان، به دنبال آسان‌ترین هدف می‌روند. آسان‌ترین هدف، آنی است که در دسترس باشد.

دانشمندان اکنون در دام داده‌های خود گرفتار شده‌اند. آن‌ها فکر می‌کنند که عملشان — رنگ‌آمیزی — متغیر اصلی است. آن‌ها تعاملِ مختصر خود را به عنوان رویداد محوری، یعنی چیزی که سرنوشت را تغییر داده، فرافکنی می‌کنند. اما سرنوشت آن گورخر خیلی پیش از رنگ‌آمیزی رقم خورده بود. محدودیت‌های خود دانشمندان، یعنی ناتوانی‌شان در نفوذ به هسته‌ی قدرتمند گله، چیزی بود که مجموعه داده‌هایشان را تعریف می‌کرد. و چون محدودیت‌های خود را نادیده گرفتند، یک قانون جهان‌شمولِ کاذب ساختند: گورخرهای علامت‌دار شکار می‌شوند! این نخوتِ آماری است. تجربه‌ی محدود و خودگزیده‌ی خود را برمی‌داری و فریاد می‌زنی: «کائنات این‌گونه عمل می‌کند!»

ما این کار را دائماً، تقریباً در هر زمینه‌ای از زندگی انجام می‌دهیم.

به درک ما از جرم و جنایت فکر کنید. همه‌جا این را می‌شنوید: قاتلان زنجیره‌ای ضریب هوشی پایین‌تری دارند. این به عنوان یک واقعیت ارائه می‌شود. اما چگونه به این «واقعیت» رسیده‌ایم؟ بسیار ساده است: ما به زندان‌ها رفتیم و از قاتلان زنجیره‌ای که دستگیر شده بودند، آزمون گرفتیم.

جدی می‌گویم. یک لحظه به آن فکر کنید. ما از ناکام‌های دنیای خلافکاران آزمون هوش گرفتیم.

اگر شما یک قاتل موفق، دقیق و با ضریب هوشی بالا باشید، سر از گروه نمونه در نمی‌آورید. شما برای دستگیر شدن زیادی باهوشید. شما نامرئی هستید. شما خارج از مجموعه داده‌ها عمل می‌کنید. پس آنچه ما واقعاً می‌گوییم این است: قاتلان زنجیره‌ای که آن‌قدر احمق بوده‌اند که دستگیر شوند، اغلب ضریب هوشی پایین‌تری دارند. همین… به عبارت دیگر، ما در حال مطالعه‌ی محدودیت‌های پلیس هستیم، نه ماهیت همه‌ی قاتلان. ما کل یک گروه را بر اساس بدترین و بی‌دست‌و‌پاترین نمونه‌هایی که توانسته‌ایم پیدا کنیم، تعریف کرده‌ایم. ما گستره‌ی دسترسی‌مان را با اصلِ واقعیت اشتباه گرفته‌ایم.

پذیرش این موضوع تحقیرآمیز است. باور به یک قاعده‌ی جهان‌شمول که «قاتلان احمق هستند» آسان‌تر از پذیرش این است که نیروهایی در کارند، باهوش‌تر و زیرک‌تر از ما، که ما به سادگی قادر به شناسایی‌شان نیستیم. ما توهمِ قطعیت را به آشفتگیِ پیچیده‌ی حقیقت ترجیح می‌دهیم.

حالا، بیایید این نبرد را به خانه‌ی خود بیاوریم. اینجاست که حماقت آماری جنبه‌ی شخصی پیدا می‌کند.

این را همیشه از مردم می‌شنوید، درست است؟ آن شکایت کلیشه‌ای که می‌گوید: «قسم می‌خورم، هر کسی که با او قرار می‌گذارم، در نهایت از نظر عاطفی دست‌نیافتنی از آب درمی‌آید.» یا برعکسش: «من فقط آدم‌هایی را جذب می‌کنم که سیاهچاله و مکنده‌ی انرژی هستند.»

این افراد معمولا آهی می‌کشند و نتیجه می‌گیرند که: «زنان دست‌نیافتنی‌اند.» یا «مردان از تعهد فرار می‌کنند.»

آن‌ها در حال ارتکاب همان خطای گورخر هستند. آن‌ها الگویی را در زندگی خود مشاهده می‌کنند (الگویی تکرارشونده و دردناک) و نتیجه می‌گیرند که تقصیر گردن کل جمعیت جهانی جنس مخالف است.

اما مخرج مشترک، خودِ شخص است. او تنها عنصر ثابت و مشترک در تک‌تک این ارتباطات شکست‌خورده‌ می‌باشد.

جمله‌ی واقعاً صادقانه این نیست که بگوییم: «همه‌ی مردان از تعهد می‌ترسند.» جمله‌ی صادقانه این است که بگوییم: «مردانی که یا به من جذب می‌شوند، یا من دائماً به سمتشان کشیده می‌شوم، در ترس از تعهد مشترک‌اند.» الگوهای تکرارشونده، پنجره‌ای به بیرون نیستند، بلکه آینه‌ای به درون هستند.

چرا این اتفاق می‌افتد؟ شاید شما جذب آدم‌هایی می‌شوید که نیاز به ترمیم شدن دارند. شاید شدت هیجان را با صمیمیت اشتباه می‌گیرید. شاید ترس‌های عمیق و حل‌نشده‌ی خودتان در مورد رها شدن، سیگنالی ظریف و خاموش می‌فرستد که تنها انواع خاصی از آدم‌ها می‌توانند آن را بشنوند. آن‌هایی که از پیش در حال گریختن هستند. شما در حال ارسال یک فرکانس هستید، و از پاسخی که دریافت می‌کنید شاکی هستید..

مسئله‌ی «خون‌آشام انرژی» را در نظر بگیرید. شخصی مدام شکایت می‌کند که: «من توسط آدم‌هایی احاطه شده‌ام که فقط انرژی‌ام را تخلیه می‌کنند. همه‌شان گیرنده هستند.» فرورفتن در این روایت (قربانی بودن) آسان است. اما این شخص باید از خود بپرسد: «چرا همه‌ی آن‌ها به سمت من کشیده می‌شوند؟ شاید من آن‌قدر نیروی حیاتی در دسترس و مهارنشده از خود ساطع می‌کنم که مانند آهنربا خون‌آشام‌ها را به خود جذب می‌کنم. شاید تقصیر از خودم باشد.»

این شخص قربانی خون‌آشام‌ها نیست؛ او یک فانوس دریایی است که آن‌ها دنبالش می‌کنند. او شخصا کاتالیزور خاص و منحصربه‌فرد برای رفتار آن‌ها است.

تا زمانی که این حقیقت را نپذیرد، هرگز این چرخه نخواهد شکست. به جنگیدن با دنیای بیرون ادامه خواهد داد، تلاش خواهد کرد تا دور خودش دیوار بکشد، یا اینکه دیگران را موعظه کند، که این خود اتلاف عظیم انرژی است. او در تلاش است تا محیط را با سوگیری درونی‌اش تطبیق دهید، به جای آنکه خودِ سوگیری را برطرف کند.

شما باید خودتان را در معادله لحاظ کنید. شما باید فرآیند مشاهده را نیز مشاهده و تحلیل کنید. باید بپرسید: آیا این الگو توسط یک حقیقت عینی و بیرونی ایجاد شده، یا اینکه صرفاً توسط محدودیت‌های خودم، ترس‌های خودم، و نیروی جاذبه‌ی خودم به وجود آمده است؟

اگر این کار را نکنید، اگر از پذیرش محدودیت‌های خود سر باز زنید، قوانین وحشتناک و خشکی برای زندگی می‌سازید. خرافات می‌آفرینید. فرصت‌های شگفت‌انگیز را بر اساس شواهد ناقص از دست می‌دهید.

به گورخر برگردیم. گورخر قوی و باهوش جلو می‌آید و می‌گوید: «ببین، من قدرتمندم. می‌خواهم دیده شوم. مرا قرمز رنگ کن!»

دانشمند مغرور، که هنوز از مرگ گورخر ضعیف ناراحت است، امتناع می‌کند. «نه! ما می‌دانیم چه می‌شود! شیرها تو را خواهند خورد!»

او زندانیِ اشتباه گذشته‌ی خویش است. فکر می‌کند عدم مداخله‌اش، یک عمل نجات‌بخش است. اما او تنها در حال فرافکنی سرنوشت ضعیف‌ترین بر روی قوی‌ترین است. گورخر قدرتمند احتمالاً می‌تواند رنگ‌آمیزی بشود، راه برود، و همچنان شیر را شکست دهد و شکار نشود. گورخری که دانشمندان نتوانسته بودند بگیرند، در حال انجام یک بازی کاملاً متفاوت است.

این همان اتفاقی است که وقتی از نمونه‌ی شخصی فراتر نمی‌رویم، رخ می‌دهد. ما پتانسیل خود را فلج می‌کنیم. ما این قوانین ثابت و بتنی را می‌سازیم: هرگز به کسی اعتماد نکن. هرگز ریسک نکن. زیاد در دید نباش. این قوانین، خردمندی نیستند؛ آن‌ها تنها سپرهای محافظی هستند که از تعبیرِ نادرستِ شکست‌های پیشین ساخته شده‌اند.

اقتدار حقیقی از این باور نمی‌آید که شما خدا هستید یا همه‌ی پاسخ‌ها را می‌دانید. بلکه اقتدار از داشتن درکی بی‌وقفه شفاف و دقیق از واقعیت نشأت می‌گیرد. و شما نمی‌توانید درک دقیقی از واقعیت داشته باشید، مگر این که مرزهای توانایی خود، میدانِ جاذبه‌ی خود، و چشم‌انداز خود را به وضوح تعریف کنید و بشناسید.

ما باید از فرافکنی شکست‌هایمان و چرخه‌های شخصی‌مان بر کل کائنات دست برداریم. باید یاد بگیریم که بگوییم: «این چیزی است که من، از جایگاه محدودم، و با عقل ناقصم درک کرده‌ام.» این فروتنی، اینن صداقتِ آماری، تنها راه شکستن چرخه‌ها و قدم گذاشتن به سوی حقیقتی بزرگ‌تر و پیچیده‌تر است. اگر چنین نکنید، محکوم‌ هستید که به رنگ‌آمیزی اهداف آسان ادامه دهید و سپس تعجب کنید که چرا مدام شکار می‌شوند. این یک حلقه‌ی غم‌انگیز و فرساینده است، و همه‌چیز از این باور آغاز می‌شود که پنجره‌ی کوچک شما، تمام دنیا را شامل می‌شود. این کار را نکنید! زیرا دنیا واقعا بزرگ‌تر از الگوهای شخصیِ شماست.

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *